آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 760
بازدید کل : 412910
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل

پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز !

پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز .

 

خورشید خندان لبش با می هم آغوش

مهتاب تابان رخش با گل هم آواز .

 

می خواهدم، پیداست از طرز نگاهش !

دزدیده دیدن های او می گویدم راز !

 

می خواهدم، وز شوق این احساس جان بخش، 

ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!

 

می خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!

می خوانمت در اشک و آواز شبانه .

 

می بینمت در تار و پود سینه، در دل 

چون هرم آتش می کشی در من زبانه!

 

می آرمت از لابه لای جان به دفتر!

تا در سرود من بمانی جاودانه!

 

می جویمت در آسمان، در برگ، در آب!

می پرسمت از قله های بی نشانه!

 

با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.

آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.

 

می خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی !

ای دست هایت ساقه های مهربانی!

 

ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج،

بخشیده بار دیگرم شور جوانی!

 

ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،

تا روشنی های بلند آسمانی.

 

پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری 

چشم تو میداند زبان بی زبانی.

 

می خواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران !

ای چشمهایت عشق را آیینه داران !

 

ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو 

از این دل آواره در اندوه زاران    !

 

عشق تو، خوش می پرورد در جان پر درد

شعری  که ماند جاودان در روزگاران.

 

ساقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد !

چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!

...

دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.

غم، در نگاه آسمان لاجوردی است .

 

با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها،

تنها خدا داند که تنهایی چه دردی است !



بيد مجنون، زير بال خود، پناهم داده بود !

در حريم خلوتي جان بخش، راهم داده بود.

تكيه بر بال نسيم و چنگ در گيسوي بيد !
مسندي والاتر از ايوانِ  شاهم داده بود.

شاه بودم، بر سر آن تخت، شاهِ وقتِ خويش
يك چمن گل، تا افق، جاي سپاهم داده بود !

چتر گردون، سجده ها بر سايبانم برده بود
عطر پيچك، بوسه ها بر پيشگاهم داده بود !

آسمان، درياي آبي،
                                
ابرها، قوهاي مست !
شوق ِ يك دريا تماشا بر نگاهم داده بود !...

آه! اي آرامش جاويد! كي آیي به دست؟
آسمان، يك لحظه، حالي دلبخواهم داده بود !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زنی، فال مرا می‌دید و می‌گفت:
زنی، آرام و خوابت را ربوده‌ست!
به نقش قهوه می‌بینم که، دیری‌ست
چراغ‌افروز رؤیای تو بوده‌ست!


رخش زیباست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته می‌خواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!


فریبش را مخور! خوش خط و خالی‌ست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!

به گیسوی بلاریزش میاویز!

ز لبخند بلاخیزش بپرهیز!


سرت را گرم می‌دارد به امّید
دلت را نرم می‌سازد به نیرنگ
مدامت می‌دواند، تشنه، بی‌تاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.


به او گفتم:

مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!

اگر هم راست می‌گویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست

 

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت

               بیش از پیش.

که می لرزم به خود از وحشت این یاد.

 نه می بیند، نه می خواند، نه می اندیشد،

          این ناسازگار، ای داد!

نه آگاهش توانی کرد، با زاری

نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

نمی داند، بر این جمعیت انبوه واین پیکار روز افزون

که ره گم می کند درخون،

از این پس، ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند!

زمینی را که با خون آبیاری می کند،

                                گندم نخواهد داد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شبي خواهد رسيد از راه
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
غبارآلود و غمگين

راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زن - سحر، چون می روی در کام امواج

       کند تاب مرا، هجر تو تاراج

 

ماهیگیر - منم یک مرد ماهیگیر ساده

            خدا نان مرا در آب داده !

 

زن - تو را دریا فرو کوبیده، صد بار

       ازین زیبای وحشی دست بردار !

 

ماهیگیر - چو می خوانندم این امواج از دور

            همه عشقم، همه شوقم، همه شور .

 

زن - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،

       به گردابش، به  طوفانش  بیندیش !

 

ماهیگیر - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،

            به امید تو می آیم دگر بار !

 

زن - اگر از جان نمی ترسی در این راه ،

       بیاور گوهری، رخشنده، چون ماه !

       بشوی از خانه ات فقر و سیاهی

       که  مروارید نیکوتر  ز  ماهی !

 

ماهیگیر - ز عشقم گوهری تابنده تر نیست

            سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست

            ولیکن  تا  نباشم  شرمسارت

            فروزان گوهری آرم، نثارت !

 

 ***         ***          ***

 

زنی خاموش، در ساحل نشسته

به آن زیبای وحشی چشم بسته

بر او هر روز چون سالی گذشته ست

هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست !

 

نه تنها گوهری در دام ننشست ،

که عشقی پاک گوهر رفت از دست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام نبود!

                  تو دیگر نگرد ،

                                           نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:

 

- در جست و جوی آب حیاتی ؟

                         در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دنبالِ عشق؟

                   دوست؟.........

ما نیز گشته ایم

«وآن شیخ با چراغ همی گشت.....»

آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامیِ زندگی ست.

هرگز

          «نگرد ! نیست»

                                 سزاوارِ مرد نیست.......



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در پهنه دشت رهنوردی پیداست

وندر پی آن قافله، گردی پیداست

فریاد زدم- "دوباره دیداری هست؟"

در چشم ستاره اشک سردی پیداست



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 نیمه شب ،

           از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت

                              بال و پر می زد

                                  ز جا جستم

ناله آن مرغ  زخمی همچنان از دور می آمد

 

لحظه ای در بهت بنشستم

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

 

ماه غمگین

ابر سنگین

خانه در غربت

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

لحظه هایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد

اوج این موسیقی غمناک ، در افلاک ، می پیچید !

 

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ کاری می توانستم ؟

 

آسمان ، هستی ، خدا ، شب ، برگ ها چیزی

                                              نمی گفتند  

آه در هر خانه این شهر،

مادران با گریه می خفتند ،

دانستم !



این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که "فردوسی توسی"
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
دَه قرن است که در پهنه ی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست هماورد!

دَه قرن ِ ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت؟ چه ها کرد؟

امروز، هنوز ار پس دَه قرن که این مُلک
در دایره ی دوران سرگشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟

انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست؟
سیمای اساطیری ِ ایران کهن را
آن روز چرا گَرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال برای چه، برای که سروده ست؟

می دید وطن را که سراپا همه درد است...
می دید که خون در رگ مَردُم،
افسرده و سرد است!
آتشکده ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش!
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ...
می گفت که: - هنگام نبرد است -
با تیغ سخن، روی بدان میدان آورد...

سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر ِ پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار،
ایمانش روشن،
جان مایه ی شعرش همه ایرانی و ایران،
طومار نسب نامه ی گردان و دلیران،
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!

شهنامه به ایران و به ایرانی می گفت:
- یک رو شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان، تاج کیان بود!
وان پرچم تان، رایت مهر و خرد و داد،
افراشته بر بام جهان بود!

شهنامه به آن مردم خودباخته می گفت:
بار دگر آنگونه توانمند، توان بود!

این دفتر دانایی،
این طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد!